داستان کوتاه | رو سری گل گلی!
نوشته ای از حیدر سهیلی اصفهانی
نوشتۀ ده سال پیش: شنبه، ۹ مهر ۱۳۹۰
تا حالا در صف نان ایستادهاید؟ لابد ایستادهاید! کلا کار مسخرهای است، اما لازم و وظیفه شاق آن هم به دوش پسران کوچکتر است و در خانه ما از من کوچکتر نبود. وقتی فرمان خرید نان صادر میشد، البته با تقلای من همراه بود، اما شما هم میدانید که این گونه تقلاها معمولا بی فایده است!
غر زدم که
– همهاش من! خر حمالی برای من! شده نان آوردن وظیفه من!
– بیغیرت پس میخوای خواهرت بره سر نونوایی …!
اوووه ! کمی دیگر بحث میکردم جرمم میشد محاربه با اسلام… پس رفتم! صف نانوایی طبق معمول شلوغ بود و من نوجوان دبیرستانی در میان مشتی بچه قد و نیم قد کچل که وول میزدند و هر بار با ناشکیبی سعی میکردند خود را قدمی به ضریح نانوایی نزدیکتر کنند، واقعا عذاب میکشیدم.
با همه کلاسی که داشتم و اهل محل هم هنوز آن را به خاطر دارند، گاهی مجبور میشدم تشری بزنم:
– سرجات وایسا بچه! و معمولا نگاهی خیس خورده در عمق بلاهتی عمیق که با دو جفت آب بینی راه افتاده، بر روی لب فوقانی، صحنهای رویایی میآفرید، مرا تا یک قدمی خنده میبرد.
– دماغتو پاک کن!
کاش نگفته بودم… پسرک به آن کله کمبیزهای در امتثال اوامر من، با سرعتی که فقط از وزغها و قورباغهها بر میآمد، زبانش را درآورد، لب فوقانی را لیسید، بلکه کاوید و محل آن را تمیز با رنگ قرمز تحویل داد!
در اندرون من خسته دل ندانم چه شد که تمام امعا و احشای درون شکمم برای تغییر دادن جای معین خود به هم پیچیدند و پسرک هم بلاخره چشمانش را از من برداشت و من توانستم چشم از روی شاهکارش بردارم. با خودم قرار گذاشتم ایجاد مدینه فاضله را برای بعد بگذارم و بایستم تا فقط نان بگیرم.
میدانید چقدر کسل کننده است. کلاس کار کمی رفته بالا و این روزها کسی برای تبدیل شدن به نفر اول روی دوش کسی نمیپرد، یا به زور کله خود را از میان چند تا شکم بیرون نمیکشد، اما من هنوز به نانوایی نمیروم و خیلی شیکتر نان میخرم، فقط از غیظ آن روزها..!
آن روزها، هیچ خبری از کامپیوتر یا همین رایانهای که شما میگویید، نبود، تنها چیزی که اوقات فراغت مرا پر میکرد، کتاب بود و فوتبال… بد بازی نمیکردم و بعدها هم که باشگاهی شدم، بعضی نگاهها روی من سنگینی میکرد. بلافاصله بعد از بازی …جان … کتاب!
حالا باید سر آن صف لعنتی، به آن سوراخ در دکان نگاه کنم که کی صفم میشود. هر از چند گاهی هم یکی میآمد که سلام شاطر، بچهها چطورند…. مردک نانش را میگرفت و عین گاو سرش را میانداخت و میرفت.
به موازات صف ما، صف دخترها بود که قاعدتا خالی از دختران دم بخت و آکنده از زنان کهنسال و دختران کم سن و سال بود، به همین علت، اصلا زحمت نگاه کردن به آن طرف را به خودم نمیدادم. چون اولا با کلاسی که داشتم پسر محبوبی در میان دم بختها بودم و میدانستم که تا دیوارهای خود را بلند نگیرم، این محبوبیت ادامه نخواهد یافت… و با این دختر فسقلهای راهنمایی هم اصلا میانهای نداشتم. خلاصه رجی از چادرهای بلند مشکی و گل گلی نشان میداد که زنان خانه دار کدام یک هستند و دخترکهای کم سن و سال هم با رو سریهایشان و البته اندام کوتاه و کوچکی که داشتند مشخصتر بودند.
این پا و آن پا میکردم و واقعا حوصلهام سر رفته بود و البته به دم ضریح هم نزدیک شده بودم. دخترکی اول صف ایستاده بود که طبق معمول در ترجیحات اولیه من اصولا قرار نمیگرفت. چون او را نمیدیدم و فقط به دلیل قرار داشتن در نقطه دید من، تنها در گوشهای از نگاه من جای میگرفت، اصولا اهمیتی هم برایش قائل نبودم. چهره سفیدی داشت و لباسی بر تن که دخترکها در خانه بر تن میکردند و روسری یک دست مشکی؟ نه ! روسری او زمینه مشکی دارد با گلهای کوچک سرخ روی آن… آره؟ نه؟
عجب کرمی به جانم افتاده! حالا گیریم یک دست مشکی باشد، یا گلهای کوچک قرمز، چه فرقی دارد؟
خودم را اندکی متقاعد کردم که به روسری او نگاه نکنم و به سنت “دماغ خشکی”ام در محله احترام بگذارم. اما ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد: نکنه چشات در منتهی الیه مشکلی داشته باشه و لکههای قرمز میبینه! این فکر دیگه واقعا وحشتناک بود. چون رفیقی داشتم که از همین لکهها در چشمانش داشت و من از فکر بیماری چشمانم وحشت کردم. اگر روسری دخترک یک دست مشکی باشد، چشمان من عیب دارند و اگر نه! مشکل حل میشد. آخرش دل به دریا زدم و به روسری مشکی دخترک نگاهی انداختم:
آخیش! روسری قشنگی بر سر داشت با زمینه یک دست مشکی و گلهای ریز قشنگ سرخ رنگ و کمی پایینتر پیشانی سفید و کمی پایینتر دو جفت چشم که … مشتاقانه به من دوخته شده بود!
– وای! از همین میترسیدم!
سعی کردم اخمهایم را در هم کنم و اصلا اعتنایی نکنم، اما او کاملا مست شده بود و چنان مشتاقانه به من می نگریست که وقتی پول به شاگرد نانوا میداد، چشم از من برنمیداشت. نگاه عاشقانهاش اعصابم را خرد میکرد. احساس خشمی عمیق و نوعی شرمندگی میکردم.
– کرمت خوابید! دیدی چه کار کردی؟ حالا چطوری میخوای این دختر بچه را از سرت باز کنی؟
دخترک نان را گرفت، به من نگاه کرد، از صف جدا شد، نگاهش ادامه داشت و به سوی خانه میرفت و هر بار سرش بر میگرداند تا به این غنیمت بزرگ که به تازگی به دست آورده بود، نگاه کند. وروجک میفهمید که در صورتی که همه بزرگ شویم، قاعدتا سن اوست که به ازدواج با همسنهای من میخورد، نه دخترهای بزرگتر که معمولا زودتر ازدواج میکنند.
من از خشم به خود میپیچیدم، حس من شبیه احساس کسانی بود که در دقیقه آخر، پس از ۹۰ دقیقه دفاع سه لایه، گل خورده بودند.
سعی کردم اصلا به موضوع فکر نکنم.
– ولش کن ! خودش هم دید که محلش نگذاشتم، دیگه ماستها را کیسه کرده و رفته!
فردای آن روز از روسوبات دیروز چیز زیادی نماده بود و داشت کم کم پاک میشد. از کوچه بیرون آمدم تا بروبچ محل را ببینم و با هم بریم فوتبال! چیزی جز فوتبال در سرم نبود و لذات ابدی گل زدن!
ناگهان! چیزی… قیژی از کنارم رد شد. من از کل اندام او چادری را میدیدم که به دلیل سرعت زیادش در هوا معلق میزد و در حالی که آمپر خشمم به سرعت سر جای اولش بر میگشت، شنیدم گفت:
– سلام!
***
آلان که به آن روزها فکر میکنم، لبخندی روی لبانم مینشیند. من مدتی بعد در هیجده سالگی برای تحصیل راهی دانشگاه تهران شدم. تا آن موقع، برای خواباندن حرارت آن دخترک، روشی را در پیش گرفتم که هنوز جزو صفتهای ثابت من است: سکوت مطلق! چیزی که اقلا بعد از مدتی، او را ناامید میکرد..!
مدتی پیش، او را به همراه شوهر و بچههایش دیدم. حس دیدن خوشبختیش، چه حس خوبی بود! به او لبخند زدم و نگاهم را به نگاهش دوختم و پاسخ دادم: سلام!