ادب و هنراسلاید بار اصلیشعر

حدسی ز بارش باران

حیدر سهیلی اصفهانی (صخره)

نشسته‌ام چو صخره

در راه می‌نگرم

حقیقتی بسته بر صلیب

در این روزگار غریب

امان ز چکاچک شمشیر شما

ای رهگذران

که نه از صلیب می‌گذرید

نه از این قربانی نجیب

و نه از این خونی

که قطره قطره

بر تن من می‌چکید

منم آن صخرۀ خون آلوده

در مسیر شما

ترحمی! انصافی! شرمی!

از این همه سکوت بی‌تردید

***

در آن افق دور

که چون زنجیری کبود

کشیده در برم

غباری

برخاسته از پای سواری

می‌بینم

سپس، سکوتی سنگین

خیس خورده در بیم و امید

در پشت چشمان بسته‌ام

ناگاه

نسیمی از خیالی، بر چهره‌ام بوزید

خواب بود مگر؟

خیالی مگر؟

نمی‌دانم!

افسانه‌ای از دل دیروز

برمن تداعی شد

حدسی ز بارش باران

بر گونه جاری شد!