دلواپسی هم «برند» شد!
حیدر سهیلی اصفهانی | دلنوشتۀ شنبه، ۳ خرداد ۱۳۹۳ در فیسبوک
هر شهری از شهرهای ایران، میدان یا میدانهایی دارد که هر روز صبح، عدهای کارگر روزمزد، به انتظار مینشینند. بیل به دست و بقچهای در کنار. در این بقچهها، قدیمها نان خشکی بود و پنیری. اما حالا نمیدانم چیست. فقط در کنار بقچه، چهرهای خسته میبینم که چشمهایش در میان خودروهای گذری دو دو میزند. کافی است کنار بزنی تا به موبایلی پاسخ بدهی، میبینی که نیم خیز میشود تا شاید برای کاری، تعمیری، کارگری بخواهی… او دلواپس است! نه دلواپس آیندۀ دور، دلواپس همین ظهر است که دست خالی به خانه باز میگردد. دلواپس سفرهای خالی است که خانوادهای دور آن نشستهاند تا این دستان پرپینه، نانی در آن بیندارد.
اما هیچ کس دلواپس او نیست! او بخشی از داستان است، بخش غمگینش! باید باشد، همه جا هست، ایران هم بخشی از همه جا.
***
از کنار میدان رد میشوم، اسکلت آهنی زدهاند، هزینۀ آن نباید کم باشد. دور آن پارچه پیچیدهاند. روی آن کلی «شعارهای» اسلامی درباره «حجاب» نوشته شده است و ثابت میکند، اینهایی که دارند این آهنها را پارچه پیچ میکنند، خیلی مسلمانتر از بقیه هستند. فردای آن روز، صدای گوشخراش بلندگوها و چای داغی که درون لیوانهای پلاستیکی میاندازند و به دست مردم میدهند. همه اینها به همراه هزینهای که گرفتهاند تا این چند روز را کار فوق العاده کنند، ثابت میکند: خیلی «دلواپسند!»
***
شب در فیس بوک، کلیپی میبینم. کلیپی که نشان میدهد کلیپسازانش، چندان کلیپساز نبودند، اما دلواپسند! دلواپس «هپی!» مبادا هپی آنها کم شود… آنها بر اساس نوایی خارجی که درباره «هپی» است، میرقصند. بی حجابند، چون ظاهرا آنها را مجبور کردهاند، حجاب سرشان بگذارند. لباسهایشان را مینگرم! یک تکه از آن، میتواند لبخندی بر چهرۀ سفره نشینان «سفرۀ خالی» بنشاند. میدانم از چه تیر و طایفهای هستند. جنس آنها چندان نایاب نیست. میدانم اگر ذرهای هپی در این کشور مانده باشد، سهم اینهاست. اما باز دلواپسند!
***
چراغ قرمز است.
پشت چراغ قرمز ایستادهام. همه ایستادهاند… همه چشم به چراغی دوختهایم که میگوید حرکت ممنوع!
فقط انتظار و انتظاری کشنده… هیچ «هپی» در کار نیست و کودکان و بزرگسالانی که برای پاک کردن شیشۀ خودرو یا فروختن گلهای پلاسیدهای که در دست دارند، کلی نمایش هپی میکنند، اما برای آنها هپی در کار نیست. معمولا نصیب چندانی از چند سکهای ندارند که حتی از دلواپسیهای آنان کم کند… همه چشم به چراغ قرمز دوختهاند. هیچ کس دلواپس آنان نیست.
***
شب به خانه بازمیگردم.
در شبکه بی بی سی، زنی نشسته است با چکمههای قرمز اعیانی! موهای وزوزی و چهرهای تکیده… قبلا با زنانی صحبت میکرد که مردانشان در زندان بودند. میگفت خیلی غمگین هستند. مدتی است کمتر کسی را به زندان میاندازند. چند تایی هم آزاد شدهاند. مدتی خبری از او نبود. داشتم چهرهاش را «فراموش» میکردم. حالا برگشته است. کمپین درست کرده است تا زنان بی حجاب باشند. یا اگر بی حجاب هستند، عکسهای بی حجابی خود را بفرستند. میگوید: دلواپس است. دلواپس آزادی یواشکی، برای زنهای بی حجاب… ظاهرا خواسته جواب دلواپسیهای هواداران حجاب را بدهد.
تا حالا به این چیزها فکر نکرده بودم، چون بین ما مردم، از این گونه شاخ به شاخ شدنها خیلی کم شده…
***
نشستهام.
همۀ اینها را میبینم … دلواپس آیندهام.
آیندهای که قرار است به «دست دلواپسها» ساخته شود!