شعری از حیدر سهیلی اصفهانی (صخره)
برکهای بود در دل صحرای غور
آب میبخشید بر احشام و گور
گوری آمد در کنار برکه تا
آب نوشد شاد و خرم، بیصدا
دید آن سویش، خری سر اندر آب
لیک از درد و تعب در پیچ و تاب
بر سر و دوشش رد زخمی عمیق
در نگاهش حسرت مشتی علیق
گفت آن گور رها در کوه و دشت
زخم بر دوشت ز جور که نشست؟
سر تکان داده و اشک از دیدگان
ریخت بر گونه چونان رودی روان
گفت آن بی چاره، اربابم بلاست
گلۀ ما به عذابش مبتلاست
میزند ما را چنان که روز وشب
مبتلایش، همچو بیماری به تب
دل گور از این حکایت پاره شد
سر فرو افکند فکر چاره شد
ناگهان گفتش خرا با شوق و شور
هم رها کن این بلاد جور و زور
از همین فردا به صحرایم بیا
زندگی کن شاد و آزاد و رها
گفت آن خر که تک و تنها نیام
جز یکی از گلۀ خرها نیام
گفتش آن گور فهیم و مهربان
همه را آور به دشت و دیرمان
جا برای همۀ احشام هست
علف و یونجه، علیق خام هست
شاد و خرم رفت آن خر به دیار
تا که با خود آورد جمع حمار
صبح فردا گور آمد در مسیر
دید آن جمع خران برنا و پیر
ایستاده بی صدا و بس خموش
همه با افسار و پالانی به دوش
هم صدا کرد ای خران آیید پیش
تا روان گردیم در سودای خویش
پیش آمد آن رفیق روز پیش
چهره پرسان، مانده در احول خویش
گفت: ای گور رها با ما بگو!
اندر آن دشتی که آیی تو از او
معنی آزادی و آزاده چیست؟
ما خر که بوده و ارباب کیست؟
چه کسی بارش به دوش ما نهد
گر که بار افتد، چه کس ما را زند؟
کاه زرد و خشک ما آخر ز کیست؟
علف تازه و تر گفتی که چیست؟
ما همه بنده، نگفتی که خداست؟
این که بیپاسخ نهی ما را رواست؟
گور حیران مانده و مدهوش شد
سر به ره انداخته، چون موش شد
رفت هم بیچاره و زار و زبون
در دلش میگفت با حالی نگون
دردهای ما همه از بندگی است
بندگی علت این پس ماندگی است