• ۲۵ آذر ۱۴۰۴

سهیل رسانه: نگاهی نو، به جهانی کهنه

عکس اختصاصی سهیل رسانه با کمک کپیلوت

حیدر سهیلی اصفهانی

تا حالا چند پیرمرد دیده‌اید که هنگام عبور از میدان تجریش ناگهان به خودرویی رسیده‌اند که شخص اعلی حضرت همایونی شاهنشاه آریامهر پشت آن بود؟

حتی وجناتش را هم می‌گویند: خودروی رو باز که سقف نداشت. راننده که شخص اعلی حضرت بود، ترمز می‌کرد و با لبخند از عابر می‌خواست که عبور کند.

من یکی آن قدر از این قبیل پیرمردها دیده‌ام که مدتی پیش خیال می‌کردم، شاه در اوقات فراغت در خط تجریش- دربند مسافرکشی می‌کرد.

خب راستش…

بگم؟

نگم؟

خب می‌گم:

– “ما مردم دروغگویی شده‌ایم.”

حالا می‌فهمم که چرای نیای بزرگمان داریوش بزرگ از پروردگار می‌خواست که مردمش یعنی پدران من و شما را از قحطی و دروغ نجات دهد. ای کاش آن بزرگوار می‌گفت که بنویسند: “خداوند ملت مرا از دروغ و دروغ” نجات دهد. قحطی مغزی، خیلی بدتر از قحطی طبیعی است.

البته او ننوشت دروغ یا ناراستی، نوشت «دروج» یعنی رفتارهای اهریمنی که برعکس «فره» است، یعنی رفتار و کردار خدایی. اما ستون فقرات «دروج» را در آیین مزدیسنایی، دروغ تشکیل می‌دهد، یعنی همین صفت مزموم اپیدمی و فراگیر در میان مردم ما. همین باعث و بانی بدبختی‌های ما.

مشکل این جاست که ما با دروغ نجنگیدیم، بلکه برای مقابله با دروغ مقابل، دروغ‌های مقدس ساختیم.

ریشۀ مطبوعات زرد

اگر بدانید مطبوعات زرد یا همان دروغنامه اولین بار به چه شکلی ظاهر شد، شاید بخندید و شاید هم باور نکنید.

در پاریس زنان بدکاره هم مثل زنان پاکدامن در نهایت پیر می‌شدند و هیچ آدم هوسبازی حاضر نبود، یکی از این روسپیان پیر در برابرش لخت شود. شاید همان پول را می‌داد تا این اتفاق نیافتد.

  این خانم‌ها بعضا شروع به نوشتن کردند. آثارشان را الکساندر دوما «ادبیات ممنوعه» می‌خواند، چون خیلی ساده، برای خوانندۀ شهوتران توضیح می‌دادند که در اتاق خواب چه اتفاق‌هایی می‌افتد. ارزشی ندارد که بدانید این نویسندگان «ادبیات اروتیک و پورن» چه کسانی بودند، چون اسامی به کلی مستعار بود، مثل «مادام ژان» و «بانوی شب نویس» و از این جور اسامی کذایی. بعضا حتی اشراف‌زادهای تنها و فقیری بودند که چون آموزش خوبی دیده‌ بودند و قلم خوبی داشتنند، دربارۀ روابط اروتیک و پورن با قلمی فاخر می‌نوشتند.

  به این شکل پاریس با طیف وسیعی از ادبیات ممنوعه رو به رو شد که از «ادبیات بند تنبانی» یا به قول جورج اورول در «۱۹۸۴» «ادبیات درکونی» شروع می‌شد تا ادبیات فاخر پیرزنانی که با نام‌هایی مثل «کنتس تنها» امضا می‌کردند. شاید به همین سبب است که در محلات فقیرنشین پاریس، به روایت هکتور مالو پیرزن‌های آوازه‌خوان‌ دوره‌گردی بودند که نام کنتس بر خود می‌گذاشتند و تعداد کسانی که مدعی می‌شدند روزگاری کنتس بودند در حال افزایش بود.

  ادبیات ممنوعه را نمی‌توان در انتشارات ثبت شده و آبرومند منتشر کرد. این‌ها کجا منتشر می‌شدند؟ در زیرزمین‌ها، با دستگاه‌های کهنه از مد افتاده و روی کاغذهای زرد که هم از ته انبارهای ناشران بیرون می‌آمد و فروخته می‌شد و هم در آن زیرزمین‌های نمور، زردتر می‌شدند.

  انقلاب فرانسه که آمد، انقلابی هم در شبنامه‌ها یا ادبیات زرد ظاهر شد.

  مارا، انقلابی بیماری که مثل دراکولا، از نور آفتاب گریزان بود، چون به پوستش آسیب می‌رساند و معمولا در زیر زمین زندگی می‌کرد، پدر این ادبیات انقلابی بود. ادبیاتی که در آغاز بسیار هم اروتیک بود. مثلا از روابط ماری آنتوانت با کاردینال دو روهان اسقف اعظم خبر می‌داد یا این که ماری آنتوانت با پرنسس دو لامبال شاهزاده خانم زیبارو و بسیار سر و ساده‌ای روابط جنسی داشت. شایعه‌ای که به تکه تکه شدن او در برابر دادگاه عالی پاریس انجامید؛ دقایقی پس از تبرئۀ قطعی او.

 این نوشته‌ها را مارا می‌نوشت و اروتیک بودنش هم علاوه بر ریشه‌های تاریخی ادبیات زرد، ریشه در عقدهای جنسی مرد بیمار مفلوکی داشت که در وان حمام حاوی شیر در زیر زمین می‌خوابید تا التهابات پوستی‌اش کمتر شود. بدیهی بود که در آن ذهن آشفتۀ عقده زده، بدن زیبای پرنسس دو لامبال چه شهوت ناکامی ایجاد می‌کرد و به همین سبب، جنازۀ برهنه پرنسس را با سینه‌های بریده در برابر کاخ توئیلری بردند و با همان لحن لاتی مشهورشان «ماری» را صدا کردند تا بیاید به قول خودشان «عشقش» را ببیند.

جنازه‌ای از بانویی با زیبایی خیره کننده با پوستی به سفیدی برف، در خون غلطیده که محصول نوشته‌ای غیر مسئولانه در روزنامه‌ای زرد بود. 

فواحش پیر با ادبیات رکیکشان اجازه دادند تا باب ادبیات رکیک در مطبوعات فرانسه باز شود و این تنها آغاز قربانی گرفتن این ادبیات دروغین بود.

  پس ما چی؟

 کمی به گذشته بازگردیم: “می‌دانستید که جهانبانی با گوگوش رابطه داشت؟ آن هم در دهکدۀ المپیک، سوژه را به آن جا می‌برد و در حالی که در اتاق‌های کناری کارمندان مشغول کار بودند، او با گوگوش رابطه برقرار می‌کرد؟” یا “آن پیرمرد خیامی، صاحب ایران ناسیونال، با نوش آفرین رابطه داشت.” این‌ها محتویات ادبیات زرد آن زمان ماست و البته مشهورترینش هم شاشیدن گوگوش در دهان آیت الله طالقانی در شکنجه‌گاه بود که احتمالا همه شنیده‌ایم.

  خلخالی خودش را کشت تا باغبانان شهادت دهند هم به این رابطۀ جنسی و هم هر اتهامی که دلشان می‌خواهد. اما آن زمان، هنوز «متدین» بودیم، نه «دین شعار»؛ تن باغبانان لرزید و گفتند: “ما ایشون رو نمی شناسیم. با کیف چرمیش هر روز صبح می‌آمد و بعد از ظهر می‌رفت. ما از این چیزهایی که می‌گین خبر نداریم.”

  جهانبانی حتی خجالت می‌کشید کارگران را صدا کند تا میزش را خودشان جا به جا کنند. یکیشان را صدایشان می‌کرد تا بیایند و بعد می‌گفت: “سر میز را بگیر!” و با کمک او میز را جا به جا می‌کرد.

 خلخالی دستور داد که از گردنش مقوایی آویزان کنند و رویش بنویسند: «افساد فی الأرض». همین شد اتهام اعدامش. فقط خواست کمی عدالت هم چاشنی کند، از او پرسید: “دفاعی از خودت نداری؟” پاسخش داد: “من چی بگم؟ هر چی بگم که شما گوش نمی‌کنید.” همین هم شد دفاعیۀ جهانبانی تا حدود شرع رعایت شود. البته بعدها که ملت بکس باد کرد، خطابه‌ای نیم ساعتی را به جهانبانی نسبت دادند که در طول این خطابه، شخص بی‌قرار و بی‌حوصله‌ای مثل خلخالی ایستاده بود و این سخنرانی تاریخی را گوش می‌داد. قوۀ تخیل خوبی داریم.

خیامی زرنگتر بود، خظاب به قاضی گفت: “آقای قاضی پدر نوش آفرین دوست قدیمی من است، من چطور دست به دخترش بزنم؟ از من سنی گذشته.”

سال‌ها بعد هاشمی رفسنجانی دنبالش فرستاد و از او خواست دوباره ادارۀ ایران خودرو را به دست بگیرد. او که در لندن زندگی می‌کرد، پاسخ داد: “مگر مغز خر خورده باشم.”

  ما آدم‌های خوبی بودیم

 خلخالی سر خود این کارها را می‌کرد. آن مردمی که فریاد می‌زدند: “اعدام باید گردد!” و بعد از شنیدن اعدام بی‌محاکمۀ هر کس و ناکس، پایکوبی می‌کردند، پدران من و شما نبودند. خلخالی هم اصلا محبوب نبود. قسم به حافظۀ درپیت شما، عمرا ما از او حمایت می‌کردیم و او با تکیه بر این حمایت خیره‌سری می‌کرد.

 پدران من و شما، وقتی از تجریش رد می‌شدند، ماشین شاه برایشان ترمز می‌کرد و آن‌ها با لبخند رد می‌شدند. شصت هزار تومن هم می‌دادند از تهران، هوایی تا نیویورک پرواز می‌کردند و بعد بر می‌گشتند در خانۀ سی هزار تومنی خودشان زندگی می‌کردند، با حقوق نهصد تومن در ماه. همیشه هم یک پایشان فرح زاد بود و یک پای دیگرشان دربند و بعد از گذشت پنجاه سال، هنوز جزئیات آن سفره چلوکباب را به یاد دارند که دقیقا دو سیخ کباب و یک سیخ گوجه داشت و سه شاخه ریحون و یک پپسی سیاه. من و شما کم حافظه‌ایم که یادمان نمی‌آید دیشب چی خوردیم. پدر سر ماه می‌رفت قصابی یک شقه گوسفند می‌گرفت با یک گونی بیست کیلویی برنج دم سیاه استخوانی و اونی که ننه‌اش می‌رفت قصابی تا ربع کیلو گوشت در کاغذ بپیچند و به دستش بدهند هم، ننۀ استکبار جهانی بود.

  پدران من و شما با پول رو پایی می‌زدند، به لطف اعلی حضرت. بر منکرش لعنت! گو آن که پل جهاد سازندگی هنوز ساخته نشده بود.

شاه هم خوب بود

 زندان‌های زنجیره‌ای که حالا من می‌ترسم در سلول «موزۀ» زندان قصرش، در را روی خودم ببندم، همه‌اش دروغ است. نه اعدامی بود و نه بی‌صبری در برابر عقاید مخالفان. کشتار ۱۹۶ نفر در خیابان‌های منتهی به ژاله و دانشگاه تهران هم به کلی دروغ است. حتی اگر آمارش را شهربانی وقت داده باشد و آمارهای برخاسته از شایعات مردم روی دو هزار و پنج هزار می‌چرخید که یکی از آن‌ها را میشل فوکو برای روزنامۀ کوریره دلاسرا فرستاد: “امروز در تهران، دو هزار نفر با تیر مستقیم نیروهای امنیتی جانشان را از دست دادند.”

نه، دو هزار نبودند، طبق بیانیۀ شهربانی شاهنشاهی، دقیقا ۱۹۶ نفر بودند. بیانیه‌ای که خواست خود را از گناه تطهیر کند: “فقط ۱۹۶ نفر در تهران” و “۲۴ نفر در شهرستان‌ها، مشخصا اصفهان و قم.” فقط..!   

داریم چه غلطی می‌کنیم؟

داریم دقیقا همان غلط‌های قبلی را تکرار می‌کنیم.

 قرار است دوباره انقلاب کنیم، تا دنبال پرنسس‌ها و کنتس‌های چادری بدویم و سینه‌های آن‌ها را ببریم و جنازۀ در خون غلطیدۀ آن‌ها را روی پشتمان حمل کنیم تا چهل سال بعد منکر آن شویم و بگذاریم بچه‌هایمان از فتوحات خامنه‌ای در لبنان و سوریه و عراق بنویسند و روی سر حاکم مطلق العنان بعدی بکوبیم که دقیقا خودمان، با حمایت‌های چشم بستۀ جو زده، او را دریده کردیم و گذاشتیم جفتک به طاق طویله بکوبد.

  این دوره هم دوران شبنامه‌هاست. فقط به لطف تکنولوژی دیگر لازم نیست کاغذ زرد از ته انبارهای ناشران بخریم، دروغ را با دکمه‌ای می‌نویسیم، با رنگ‌های مختلف. استیکر هم داریم.

  فریقین، کلی “کنتس پیر و جوان” دارند؛ در کیهان و رسانۀ میلی و نامیلی و جوان و من و تو و ایران اینترنشنال و غیره و غیره و غیره و غیره… هنوز هم شبنامه می‌نویسیم. روزنامه‌ها خیلی وقت است که مرده‌اند.

هنوز هم از حقیقت گریزانیم.