حیدر سهیلی اصفهانی(صخره)
چه بسیار دیدم کلاغی پلشت
نشسته به پشت عقابی به دشت
تو گویی که خود میپرد، نی عقاب
امان از بزرگی که آید به خواب
گهی اوج گیرد، گهی چرخ و شور
گهی رفته نزدیک و گه راه دور
چنان بال از هم گسسته بر اوج
که گویی به دریا سر است همچو موج
چو پرنده عنقا به بالا پرد
سیه بال مسکین، در او میخلد
ببین زاغ بیچاره در آن فراز
چه آسیمه گشته ز سوز و گداز
همه بیم و ترسش، ز افتادن است
همه این سواری، ز بیم تن است
دمی بیش نامانده زان آگهی
که جان پلیدت به بلوا دهی