یک خاطره از دوشنبه
سید مسعود حسینی
سید مسعود حسینی، زمانی پیش از اشغال هرات به دست طالبان، استاد دانشگاه هرات بود. پیش از این هم در پایگاه سهیل رسانه، مطالبی از ایشان منتشر می شد. از نوشته هایش در فیس بوک دریافتم که به تهران رفته است. نمی دانم که باز می گردد یا نه، اما دل نوشته ای از روز دوشنبه ای منتشر کرده است و من باز با کسب اجازه آن را در سهیل رسانه منتشر کردم.
حیدر سهیلی اصفهانی
بر روی نیمکتی در پارک لالۀ تهران نشستهام. خانمی را میبینم که در دست چپش پلاستیکی دارد. محتوای پلاستیک چیزی شبیه گوشت به نظر میرسد. دست راستش را داخل پلاستیک میبرد، کمی از محتوای آن را جدا میکند و به پیش یکی از گربههای پارک میگذارد. خوب که نگاه میکنم میبینم جگر مرغ است. این کار تکرار میشود و جنب و جوش گربهها در اطراف خانم، تصویری انسانی را به نمایش میگذارد. خانمی که در هوای تقریباً سرد زمستان وقت گذاشته و احتمالاً مبلغی پول مصرف کرده تا شکم چند گربۀ مسکین را سیر کند. منتظر دوتن از دوستانم هستم؛ اما ذهنم درگیر این خانم است. خانمی پیر و خمیدهقد که با علاقهیی خاص همچنان برای گربهها جگر مرغ توزیع میکند. برای لحظهیی ذهنم درگیر مرغها میشود. مرغهایی که از جهاتی شبیه گربههایند؛ اما ما آدمها همه روزه آنها را میکشیم، کباب میکنیم و با لذت تمام لقمه میزنیم و جگر آنها را اگر خود نخوردیم میگذاریم پیش گربهها؛ خوش بهحال گربهها! در این کارِ آدمها تناقضی آشکار میبینم؛ اما نمیتوانم آن را تحلیل کنم؛ زیرا ذهنم درگیر مادرانی در آنسوی مرز است که دست جگرگوشههای خود را گرفته آنان را در کنار خیابان به حرّاج گذاشتهاند. تا هم خود به لقمهنانی برسند و هم فرزندشان را به کسی سپرده باشند که از سیرکردن شکم آن فرزند دلبند، ناتوان نیست. یادم از متلی میآید که میگویند: «آب که از سر گذشت بچه زیر پا»؛ اما خوب که دقت میکنم میبینم این متل در کشور ما مصداق ندارد؛ چون گذشتن از فرزند تنها برای دوام زندگی مادر و پدر نیست؛ بلکه دوام زندگی فرزند را نیز تضمین میکند.
درگیر این افکارم و بدون اینکه با خودم به نتیجهیی برسم، صدای چند کودک مرا به خود میخواند. صدا صدایی آشنا است. چند کودک را میبینم که با شور و شادی در کنار یک آقا راه میروند و گاه میدوند و با لهجۀ کابلی_ تهرانی به او چیزهایی میگویند: عمو زود باش! عمو توپ را بده! عمو تو هم با ما بازی میکنی؟ هرچه هست از او میخواهند که زودتر کارش را آغاز کند. البته مطمئن نیستم که همۀ کودکان کابلی باشند؛ اما همه با لهجهیی گپ میزنند که هراتیها بدان کابلی میگویند. هراتیها به تمام لهجههای غیر هرات و غور و فراه و بادغیس یا به عبارتی حوزۀ غرب، کابلی میگویند. بگذریم. آن مرد با مهربانی تمام کودکان را دعوت به آرامش و صبر میکند. کیف دستیاش را به کناری میگذارد و از داخل پلاستیک یک توپ فوتبال را بیرون میکند و به میدان میاندازد و کودکان با ذوق و شوق به بازی آغاز میکنند.
همزمان خانمی را میبینم که چند دختر در گرداگردش میدوند. لهجۀ دختران هم آمیخته با لهجۀ کابل و تهران است. خانم پس از درنگی کوتاه و بیان چند کلمه با آن آقا، از کنار میدان بازیِ پسران عبور میکند و همراه با کودکان دختر، خودش را به پارک بازی میرساند. جایی که کمی آنطرفتر و موازی با میدانِ فوتبال پسران قرار دارد. خانم مانند مادری مهربان دختران را به داخل به اصطلاحِ هراتی «گاز» (=تاب) مینشاند و آن را با مهری مادرانه و عاشقانه به حرکت در میآورد. آقا میرود و کمی بعد با دو کارتن بر میگردد، آنها را بر روی میزی سنگی، که در پارک زیاد است، میگذارد و به طرف جایی میرود که خانم مشغول تابدادن کودکان دختر است و هردو با علاقۀ زیاد به بازی کردن با کودکان مشغول میشوند.
دیگر از نشستن خسته شدم، سردی هوا نیز مزید بر علت است. از جایم بلند میشوم و به یکی از دو دوستی که منتظر آمدن شان هستم، زنگ میزنم. میگویم نیامدی! میگوید در راهم و تا نیم ساعت دیگر میرسم. میگویم خیلی دیر کردی! میگوید: تو هم بار قبل دیر آمدی! میگویم من فقط هفت دقیقه دیر رسیدم؛ اما از تو هفتاد دقیقه شده! میگوید فرقی نمیکند، دیرآمدن، دیرآمدن است! چارهیی نیست. باید صبر کنم. کودکان همچنان مشغول بازی اند. یکی توپ را شوت میکند و آن را با روی پشت بام مسجدی که در کنار میدان بازی قرار دارد، آشنا میسازد. یکی دیگر از بچهها میدود به سمت دیوار مسجد و به راحتی تا نیمههای دیوار بالا میرود؛ اما میبینیم توپ از گوشۀ دیگر به پایین پرتاب میشود. کودکی را میبینم که خودش را از بام مسجد آویزان و رها میکند. سرعت عمل این کودک حتی دوستانش را هم شگفتزده میکند. آن کودک دومی هم که هنوز در تلاش رسیدن به روی پشت بام است، وقتی هدفش را برآورده میبیند خودش را از نیمههای دیوار و کنار پنجرۀ مسجد رها میکند و بر روی دو پا بر زمین مینشیند. دوباره بازی گرم میشود و من اگرچه احساس سردی دارم؛ اما سرگرم تماشای آن بازی کودکانهام. حسّ عجیبی مرا نیز به دنیای کودکی میکشاند. یادم از روزهایی میآید که با چند دوست ایام کودکی به کار «سنگربازی» مشغول میشدیم. کار خطرناکی بود سنگرگرفتن و پرتابکردن سنگ با فلاخن (=قلاب سنگ) و جیر (=تیروکمان چوبی) به جانب یکدیگر. ما در متن جنگ زندگی میکردیم و چیز دیگری جز این، بلد نبودیم. شوروی برای ما توپ آورده بود؛ اما نه توپ فوتبال. بلکه توپهایی که هر روز تکه و پارچه شدن هزاران انسان را به نمایش میگذاشت. همچنان که امریکا «مادر بمبها» را برای ما سوغات آورد.
یادم از سخن عزیزی میآید که چند روز پیش بر سبیل تمثیل و برای بیان اقتضاآت دوران کودکی میگفت: عالمی یکی از شاگردانش را وظیفه میدهد که برود به شهری و یک مسألۀ غامض علمی را از یکی از ساکنان آن شهر بپرسد و پاسخ را به استادش انتقال دهد. شاگرد، وارد آن شهر میگردد و یکراست میرود به سراغ شخص مورد نظر. چند کودک را میبیند که مشغول «خالیکردن غال چقوک» (=برداشتن جوجههای گنجشک از غال) اند. میپرسد فلانی را میشناسید؟ از کجا میتوانم پیدایش کنم؟ یکی که بر دیوار بالارفته و دستش در «غال گنجشک» و در حال برداشتن جوجهها است؛ میگوید منم و میپرسد: چه کار دارید؟ شاگرد استاد از طرح مسأله متردد میشود و با خود میگوید: کودکی چنین بازیگوش چگونه ممکن است برای حل آن مسأله پاسخی داشته باشد. از طرفی با خود میگوید حالا که این همه راه آمدم، مسأله را مطرح میکنم، اگر پاسخ به دست نیاید، حداقل امر استاد بجا گردد. موضوع را مطرح میکند و پاسخ کودک بازیگوش او را متحیر میسازد. پاسخی که به دلش مینشیند. از کودک میپرسد شما که این همه دانش دارید، چرا به کارهای کودکانه وقت خود را صرف میکنید؟ کودک پاسخ میدهد که این از مقتضیات دوران کودکی است!
شبیه این حکایت، داستانی در بارۀ یکی از بزرگان، به گمانم ابن سینا، نیز روایت شده است. میگویند: حاکمی کس فرستاد که بروید و او را در هر نقطه از زمین که یافتید، با خود به نزد من آورید. فرستاده در جستوجوی او وارد شهری شد و ابن سینا را که هنوز کودکی بیش نبود، بر شاخۀ درختی یافت. فرمان حاکم را با او در میان گذاشت؛ اما کودک که نمیخواست با فرستاده، برود از او خواست که از بردنش منصرف گردد و او را به حال خود رها کند. فرستاده گفت چطور میتوانم دستور حاکم را فرمان نبرم که فرموده در هر جای زمین که او را یافتید با خود به نزد من آرید. کودک میگوید برو و به حاکم بگو او را در هیچ جای زمین نیافتم. فرستاده میگوید: چطور میتوانم چنین دروغ بزرگی بگویم. کودک میگوید: حاکم گفته او را در هر جایی از زمین که یافتید با خود بیاورید؛ در حالی که شما مرا بر زمین نه که بر درخت یافتید و دروغ نیست که بگویید او را بر روی زمین نیافتم. سخن کودک بر دل فرستاده مینشیند، او را تحسین میکند و از بردن او صرف نظر.
همچنان منتظر رسیدن دوستانم هستم. در حالیکه گاهی کودکانِ مشغولِ بازی را تماشا میکنم، نگاهی میاندازم به ساعت موبایل؛ اما دوستان همچنان غایباند. کامرۀ موبایل را باز میکنم و یک کلیپ کوتاه از بازی بچههای در حال فوتبال ثبت میکنم و میروم به طرف جایی که آن آقا و خانم مشغول تابدادن دختربچههایند. یک کلیپ کوتاه هم از این جریان تهیه میکنم. دوری میزنم و میبینم که خانم و آقا همراه چند کودک به دور میز سنگی جمعاند؛ جایی که قبلاً دو کارتن را گذاشته بودند. خانم مصروف صحبت و بازی با کودکان است. دوتن از پسران هم فوتبال را ترک کردند و به این جمع پیوستند. دریغم میآید که از نزدیک با این آقا و خانم آشنا نشوم و گپی در میان نگذارم. در حالیکه خانم مشغول بازی با کودکان است، خودم را به آقا نزدیک میکنم. پس از سلام و معرفی، میگویم از ابتدا که وارد پارک شدند، آنها را دیدم. آن همه مهربانی و لطف آنان در حق کودکان کار، مرا به سوی آنان جذب کرده است. میگویم چرا این کارهای خوب را رسانهیی نمیسازید تا ما هم مطلع شویم و هم به انجام کارهای اینچنینی تشویق. میگوید رسانهها به چیزی که برای شان منفعت نداشته باشد؛ اهمیت نمیدهند. من نظری ندارم که ابراز کنم. شمارهام را میگیرد تا برای دوشنبه بعدی همراهی شان کنم. خانم و آقا عضو نهادی به نام «پویش آفتابگردان» اند که روزهای دوشنبه برای کودکان کار در تهران برنامه دارد. قبلاً هم در بارۀ کودکان کار در تهران، که بیشتر آنها شهروندان افغانستان هستند، مطلبی نوشته بودم و یک طرح برای حل این چالش به سفارت افغانستان در تهران داشتم که مورد توجه قرار نگرفت.
میپرسم آیا میتوانم یک کلیپ کوتاه از خانم و بچهها در همان حالت کار و بازی تهیه کنم. آقا موضوع را با خانم در میان میگذارد. خانم موافقت میکند؛ اما میگوید باید طوری کلیپ را تهیه کنم که صورت بچهها در کلیپ دیده نشود. میبینم حق با اوست، سعی میکنم، کلیپ را به همان صورت تهیه کنم. هرچند یادم از دخترک چشمسبز افغانستانی میآید که بهخاطر عکسی که یک خارجی از او گرفت به شهرت جهانی رسید و سرانجام به اروپا راه یافت. با خودم میگویم نداشتن و کارکردن که عیبی نیست. چرا باید این کودکان را که واقعیت جامعۀ ما هستند، پنهان کنیم. بهخصوص که اینها مورد ستم دزدانی حرفهیی قرار گرفتهاند. آنکه باید از وجود خود خجالت بکشد، سیاستمداران ما هستند که باعث سیهروزی این کودکان شدهاند؛ نه کودکانی که بر اثر جفای ستمکاران، بهجای رفتن به مکتب، حالا مجبورند از پگاه تا بیگاه بر سر چهارراهها کار کنند. خانم شکل هندسی «مثلث» را به یکی از بچهها نشان میدهد و میپرسد این چیست؟ پسر میگوید: «مُثَل…» خانم کمکش میکند و حرف نیم تمام پسر را تکرار تا پسر زودتر اسم شکل هندسی را بگوید. اما پسر بهجای «مثلث»، «مسلسل» میگوید. خانم با مهربانی میگوید: «مسلسل» که تفنگه، مثلث! به کودک سرزمینم حق میدهم که همهچیز را از جنس تفنگ و دود و آتش ببیند. وقتی کتاب مکتب با تفنگ آغاز میگردد، جای «مثلث» را باید «مسلسل» بگیرد. پسر برای اینکه بابت پاسخی که داده توجیهی داشته باشد، میگوید: من سواد ندارم. خانم میگوید به معلمان مان میگوییم که برایت سواد یاد بدهند. و این چیزی است که نیاز مبرم جامعۀ ما و به ویژه کودکان محروم از درس است.
کودکانی که بهجای درس و بازی، به کارکردن بر سر چهارراهها میپردازند. کودکانی که از کابل تا هرات و تا تهران حضور دارند و چه بسا که در دیگر شهرها نیز چنین باشد. من فقط شاهد کودکان کار بر سر چهارراههای تهران و هرات و کابل بودم. یادم از حکومتهای دزد و فاسد کرزی و غنی میآید که این اوضاع محصول کثافتکاری آنان است. همانان که میلیاردها دالر را در بیست سال گذشته حرام کردند؛ اما یک ملت و بهویژه کودکان را چنین بیچاره و بینوا ساختند. بهتر است در این زمینه بیشتر ننویسم؛ چون چیزی نیست که از چشم مخاطب پوشیده باشد. و اما دوستان هنوز تشریف نیاوردند. باز هم دوری میزنم. سردی هوا و گشنگی دیگر فرصت فکرکردن را از من گرفته است. سرانجام میزبان پس از تأخیری فوقالعاده سر میرسد. مهمان اصلی هم که در مهمانی قبلی کلاً غایب بوده، این بار با تأخیر چند ساعته سرانجام سر میرسد. قرار است فردا صبحِ زود به فرانسه پرواز کند و این حضور در واقع جشن خداحافظی (=گودبایپارتی) است. من هم که بیش از حد، انتظار کشیدم، باید بروم. البته سهم غذایم را قبل از رسیدن مهمان اصلی صرف کردم. یک سلام و احوالپرسی و کمی اختلاط سرپا و خدا حافظی.