داستان طنز | تمدنی سومریان!
حیدر سهیلی اصفهانی
بچه اخمویی نبود! اما مثل خیلی از بروبچههای اصفهان برای مزید خوش تیپی اخمهایش را در هم میکرد. زیبا هم اصلا نبود، اما قیافه قابل تحملی داشت و خطوط چهرهاش چنان با آن عبوسی قاطی شده بود که ته مایه طنزی به او میداد. ریش باریکی که طبق مد دوران جنگ، به باریکی، گرد چانه درازش را پوشانده بود، به این خصلتش کمک میکرد. نمیخواهم بی انصاف باشم و یک راست بگویم زشت بود، اما در آن سن و سال از او خوش تیپتر زیاد بود، خصوصا آن کتش، از همه تغییرات مدی و اندازهای به کلی فارغ بود و معمولا یادش می رفت که آن را بشوید. در طول سالهایی که او را دیدم، گویی آن کت را به تنش دوخته بودند.
قد دراز “عینی نردبون”… چشمهای ریز، “انگاری که دارِد آلبالو خیار میچینِد”* و سکوتی که نمیتوانست بر متانتش چیزی اضافه کند و عین همه ما، ته کلاس! البته نه از سر بدجنسی، بلکه از سر ضرورت… چون هر جا مینشست، یکی سقلمهای به او میزد که:
- ” گردندو بگیر این ور… گردندو بگیر اون ور… اوی با توما ..! عینی منار نشسته ی!”
گاهی هم ته کلاسیها از او خدمات ویژه میخواستند؛ نقش یک مانع طبیعی، برای دیده نشدن:
- “بشین وسط عین سیخ… آ تکون نخور !”
فایدهای هم برای اون داشت:
- “بیا این قازیو بگیر آ صداد درنیاد!”
اصفهانی ها به لقمه میگویند قازی! گاهی هم خبری از قازی نبود، بچهها در نخ «عکسی» چیزی رفته بودند که معمولا سعی میکردند او نفهمد. اگر صدایشان نمیآمد و یا خبری از ” قازی” نمیشد و خدای نکرده صدای هن هن آنها هم اضافه میشد، میفهمید چه خبر است و سیخ بر میگشت به طرف نیمکت پشت و از سر کلاس معلوم بود آن ته چه خبر است… ! صدای کلفتش هم مزید بر علت میشد:
- “عجب لنگایی دارِد..!”
هیچ کس دوست نداشت با چنین موجودی ریسک کند. باورتان میشود که هر چه زور زدم، نامش را به یاد بیاورم، نیامد که نیامد. فقط یک چیز؛ ” آقای تمدنی سومریان !” حالا چرا اسمی این قدر نامتناسب و با توجه به تنبلیش، نامانوس!؟
ظاهرا سال پیش از این که من با او آشنا شوم، در کلاس دوم دبیرستان که کتاب تاریخ از آن ته مه ها شروع میشد، نوبت درس جواب دادن شده بود و از بد روزگار، قرعه فال عدل افتاده بود روی سر همین رفیق ما که از تیرون و نجف آباد به آن طرف، برای او مملکت دیگری بود! تازه در همین اصفهان فقط جاهایی را میشناخت که بتوان بدون پول دادن رفت.
دبیر که صدایش میزند، برق از چشمانش میپرد و برای اولین بار متوجه میشود؛ درسی به نام تاریخ باستان هم جزو درسهای کلاس اوست. با چشمان ورقلنبیدهای که با توجه به ریزی چشمانش معلوم بود که چقدر باید باز شده باشد تا به آن حد برسد، کتاب سبز رنگش را این دست و آن دست کرد و تازه نهیب دبیر به او فهماند عمق فاجعه کجاست : “بیا این جا ، کنفرانس بده!” با توجه به حالت استفهام عظمایی که چهرهاش را پوشانده بود، بچههای تخس کلاس، زبان حال او را با صدای بلند گفتند: ” کون فرانس دیگه چی چی اس!؟”
طفلک صدایش در نمیآمد، حتی مثل ماها که در چنین مواردی تشری به بچهها میزدیم، از این نوع که “خفه که که” ( که که = گه ) او حتی این را هم نمیگفت. بیشتر رفتارش حسی بود، با پیش زمینهای از گیجی، چنان که گویی تازه از خواب برخاسته، خبر مرگ خود را شنیده است و بین فرار کردن و ماندن باید یکی را برمیگزید… تمام توضیحات دبیر هم که چندان ضروری نبود، بدون تعارف، شنیده نمیشد. چون وقتی اصولا ندانی تاریخ گرد است یا دراز، خوردنی است یا بردنی، دیگر چه اهمیتی دارد که به او بگویی: حق داری در صورت فراموشی نگاهی هم به کتاب بیندازی… فقط یک چیز: “چی؟ نیگا به کتاب بندازم؟” برای او کورسویی از امید،ته ذهنش روشن شد… بلاخره راه افتاد!
بچههای پایین شهر اصفهان بعضا که در طبقه کارگر و کاسب خرده پا خیس خورده بودند، نوع خاصی از کفشها را پا میکردند که معمولا از فروشگاه کفش ملی میخریدند. این مساله زیاد مهم نبود، فقط پس از مدت کوتاهی، پشت آن کفش را میخواباندند و کاری نبود که با آن نکنند. راه میرفتند، میدویدند، فوتبال بازی میکردند و البته در دعوا هم به کارشان میآمد… نه فقط این که آن را با دست بگیرند و به سوی خصم پرتاب کنند، بلکه فکری هم برای هدفگیری جسم متحرک یا در حال دور شدن سریع هم کرده بودند. با سرعت میدویدند و کفششان را به سوی هدف پرتاب میکردند. بدون تعارف، ارزش این شلیک، در حد شلیک یک شی سنگین بود. کفش بیچاره تا جان به در ببرد و بتواند از دست صاحب هنرمندش خلاص شود، اقلا چند تا کفی بیرون و داخلش میخورد و بارها نشتر کفشدوز بر تنش میافتاد و اگر در زمستان بود، اثر گل و لای هم مزید بر علت میشد و با آن دقت و سرعتی که پرتابش میکردند، قطعا در صورت اصابت به هدف که اغلب دوست بود، صدایش را در می آورد: “تخمی سِگ!”
با هر کسی نمیشد از این شوخیها کرد، چون ممکن بود خیلی راحت، لنگه کفش را به پشت بامی، جویی، جایی بیندازد و… در آن زمان هم، پول زیاد نبود و پرتاب کننده که اغلب از طبقات پایین بود، مجبور میشد چند ساعتی را برای پس گرفتن لنگه کفش، به گشتن و التماس کردن بگذراند. با کفش ارسی چرمی هم از این شوخیها نمیشد کرد. گو آن که فقط طبقات خاصی میخریدند و بچههای فقیر از حرصشان، به آن کفشهای واکس زده پشت خواباندۀ گران قیمت میگفتند: ” کفشی بیا منو***!”
اما در کلاس، این شی سنگین پاشنهدارِ میخ کوبیده، دو دردسر مسلم داشت؛ اضافه بر این که زود بو میگرفت و همراه با جوراب و پایی که یک هفته در میان شسته میشد، میتوانست به شما بفهماند یک سگ مرده بعد از یک هفته ممکن است چه رایحه دلانگیزی داشته باشد، موقعی هم که آدم را صدا میکردند، همه با شمردن صداهای خرت و خرت، میفهمیدند تا دم تخته چند قدم است.
رفیق ما هم بلاخره، خود را به یک قدمی دبیر رساند و چنان بی تفاوت ایستاد که گویی در صف نانوایی منتظر است تا نوبت به او برسد. دبیر تاریخ که با این “کره بزها” زیاد سرو کار داشت، با چشمان خمار مملو از ناامیدی و ناباوری به او می نگریست: “بخش تمدن سومریان را توضیح بده!”
- “تمدنی چی چی؟”
- “سو … مر… یان!”
غیبت کبرا شروع شد! چشمانش جایی در سقف را جستجو میکرد و لبانش چنان میجنبید که گویی زیر لب، تسبیحات اربعه را زمزمه میکند، یا چیزی مثل شهادتین …! بلاخره “توکل کرد” چون یادش آمد که میتواند لای کتابِ کثیفِ نکبت گرفتهاش را که معلوم نیست به چه دلیلی، غیر از مطالعه به این حال نزار افتاده، باز کند و نگاهی به آن بیندازد. بعد از کمی دست دست کردن، بلاخره لای آن را باز کرد… و بلافاصله چشمانش چنان گرد شد که کاملا معلوم بود برای اولین بار در تمام عمرش، چشمش به محتویات آن صفحه خورده است و عجبا که آن پچ پچهای زیر لبی چرا متوقف نمیشود؟ حالا معلوم نبود واقعا کلمات آن صفحه را هجی میکند یا باز یقۀ یکی از اولیایِ بخت برگشتۀ دین را گرفته و از او کار نشدنی و غیر معقول دیگری را میخواهد! کم کم صدای پچ پچ روی لبانش بلندتر شد:
- “تمدنی سومریان … یَک … تمدنی … زیبا … است!”
در گیجی تمام باز ادامه داد :
- “تمدنی سومریان … یَک … تمدنی …خُب … است!”
پخ پخ خنده در کلاس که قبلا خفه تر بود، واضح تر به گوش میرسید و دبیر دلیلی نمیدید که تشری بزند. فقط غرولندی زد و غرولندش هم مزید بر علت شد: “حالا چرا … است..؟” بچهها از خدا خواسته، عنان خنده را رها کردند و کلاس منفجر شد.
این شد که نام این دوست ما شد “تمدنی سومریان” و عدهای هم با وجود کودنی در درس انگلیسی، گشته بودند و معادل “سلیویزیشن” را با آن لحن تلفظ اصفهانی هم پیدا کرده بودند و با آن، او را صدا میکردند و… در چنین شرایطی، سال بعد شد و او هم همان طور که انتظار میرفت، در آن کلاس ماند تا ما سر برسیم.
وقتی وارد کلاس دوم دبیرستان در رشته اقتصاد شدم، همه چیز عادی بود. هر سال، کلاس بالاتر عادت من شده بود و این هم، کلاسی دیگر! طبیعی بود که با کسانی گرم بگیرم که سال گذشته با من بودند و حالا خود به خود یک باند را تشکیل میدادیم. طبیعی هم بود که از همان آغاز، باندهای رقیب همدیگر را برانداز و محتاطانه برخورد کنند. تنها باندی که کمی تهور داشت، باند رفوزهها یا خوش نشینهای سال دوم بود که خود را صاحب آب و گل میدانست. معمولا کسی هم زیر بارشان نمیرفت، اما توقع آنها هم زیاد نبود؛ با کمی داد و قال و لات بازی محتاطانه، عرق جبینشان را پاک میکردند و ما هم میدانستیم که این ادا و اطوارها، شیپور بعد از شکست در جنگ است که معلوم نیست به علامت عقب نشینی است یا اعلام وجود! گو آن که به درد هیچ کدام نمیخورد. جناب تمدنی سومریان، از بزرگان خوش نشین بود، اما حتی در باند رفوزهها هم نمیرفت. حالش را نداشت. گوشهای به شکل نیم خیز مینشست و دستانش را روی نیمکت میگذاشت و به هر کس، صدایش از دیگران بلندتر بود، زل میزد.
کم کم خوش نشینها به عادت سال گذشته، ناخونک زدن به اعصاب آقا را شروع کردند و ما، پخ پخ کنان، حکایت تمدنی سومریان را از این و آن شنیدیم و بعد خجولانه، چند تایی هم گفتیم، اما بلاخره دریافتم که او اصلا از این شوخی خوشش نمیآید. یک بار هم مودبانه به من گوشزد کرد و من مودبانه تر تذکرش را پذیرفتم و دیگر نگفتم. شاید علت احترامی که نزدش یافتم، همین بود. بقیه هم بر اساس زوری که داشتند گاهی میگفتند و گاهی دنبالهاش را نمیگرفتند؛ مگر آن که کسی به یادشان بیاورد و او کسی نبود جز خوش نشینی که همه به او میگفتند “تف تف خان!” چهرهاش را لک و پیس پر کرده بود. موهای روی پیشانی به شکلی بود که گویی سوخته است. لاغر و دراز و خندان و به نظر بیعار! عین دارکوبی که بر تنۀ درختی نک میزند، اعصاب آقای تمدن را به لرزه در میآورد. تازه معادل انگلیسی را هم یاد گرفته بود و ظاهرا برای پنهان کاری که از صد تا آشکارسازی بدتر بود، از آن استفاده میکرد و با خندههای چند ریشتری، شبکه اعصاب هر چه سومری بود به هم میریخت.
هر قدر هم که از او میشنید “تف تفی”، “تف تف خان” ککش نمیگزید. ظاهرا بهترین دفاع را در حمله میدید. اما من میدیدم که آقای تمدن، بد به او نگاه میکند. با خشمی سرد! با نفرتی عمیق، چشم به او میدوخت. با نگاه جنگجویی سومری که به متجاوزان ایلامی و آکدی دوخته شده بود. گاهی نهیبی میزد: “خره تف تفی … می زنم خاردو میگ***..!” این جمله کلی، همه معانی جنگ و تخاصم را در خود خلاصه میکرد. اما مگر به خرج این خروس بدخوان میرفت؟ ما هم به پختگی امروز نبودیم و فکر نمیکردیم که این دم سرد، چه بازدم گرمی خواهد داشت.
آن روز بعد از ظهر، آخرین کلاسمان را میگذراندیم. دبیر نیامده بود و طبق معمول از ما خواسته شده بود که “بی سرو صدا بیشینید آ کاردونو بکونید!” عجب درخواستِ مسخرهای! ما معمولا کل کارهایمان با سروصدا بود، حتی حرفهای در گوشی که بلافاصله با شلیک خندهای مهیب همراه میشد. تف تف خان هم طبق معمول، بی اعتنا به خطوط مرزی بین خود و تمدن سومریان، خیلی راحت تجاوز کرد و این بار با آب و تابی آن چنانی، حکایتی کاملا بی مزه را از دوران تمدن سومریان بازگو کرد که بدون تعارف، رفیق ما در آن نقش اول بود و هر بار نهیبی از او میشنید، با طنزی معنیدار میگفت: “به تو چه! مگه تمدنی سومریان مال باباده!” برای نخستین بار، سومری ما اصراری در سرد نگه داشتن بازدمهای خود نداشت و آشکارا نفیر میکشید. ما هم نیمی خندان و نیمی جدی، به تف تف خان تذکرات لازم را میدادیم.
نگاه آقای تمدن به او دوخته شده بود، پلک نمیزد و نفسهایش با شتاب از سوراخهای بینی بیرون میزد. ناگهان از جا برخاست و با همان سکوت مطلق به طرف تف تف خان رفت و با حرکتی، او را عین کودکی از جا بلند کرد و چشم به پنجره، نفس نفس زنان و با تقلا، به طرف پنجره به “هِن” خود میکشید. همه میخندیدند. هیچ کس متوجه نبود که سومری کلاس ما به چه چیزی فکر میکند، جز من که اگر اول کار خندیدم، اما چشم به چشم او دوخته بودم و تمام احساساتش را آشکارا میدیدم. چشمانش گِرد و بی حرکت، خطوط چهرهاش متصلب و خشک… در آن چهره سنگی، خشونتی عجیب دیده میشد و شلیک خنده عملا او را تشویق میکرد. برای نخستین بار مجالی یافته بود که قهرمان وار، همۀ نفرتی که تلنبار کرده بود، خالی کند. فاصلهاش تا پنجره دو سه متری بود و اگر او را از آن پنجره بیرون میانداخت..!
این فکر ناگهان به ذهن من خطور کرد، بلافاصله از جا پریدم، بین او و پنجره حائل شدم، از ادامه حرکتش جلوگیری کردم و در عین حال با او گلاویز نشدم و فقط به او گفتم: “ببین اگه بندازیش پاین، میمیرِد. خره میندازندت زندون، آ شایِد اعدامت کنن!”
- “آخه! ول نمیکونِد پدر سوخده! میکشمش خلاص شم !”
بچهها تازه فهمیدند چه خبر است. دور ما جمع شدند. تف تف خان در بغل سومری خشمگین، ابلهانه به من و او مینگریست. نگرانی و گیجی، ملقمهای بامزه در چهرهاش ایجاد کرده بود، اما لابد میفهمید موضوع جدی شده و از شوخی گذشته است.
- “ولش کن! حالا این خر اِس، تو چرا خر میشی؟ ولش کن..!”
بچهها هم به دادم رسیدند.
آقای تمدن کمی فکر کرد، اما باید تنبیهش میکرد و بعد به شکل غیر منتظرهای، ناگهان او را به شکل یک گونی سیب زمینی، محکم به زمین زد که باعث شد همه این بار به صدای تف تف خان بخندند؛ “آخ!”
فردای آن روز، یکی از بچهها، بی خبر وارد کلاس شد. تا چشمش به رفیقمان افتاد، گفت: “چیطوری تمدنی سوم…” همه کلاس یک صدا گفت: “…هیس..!”
* نوشتههای داخل گیومه، با لهجۀ اصفهانی است.