ادب و هنراسلاید بار اصلیمطالب ادبی

داستان طنز | امان از دل زینب!

حیدر سهیلی اصفهانی

من از جادۀ هراز، کمتر به شمال می‌رفتم. چون مقصد من معمولا انزلی بود و برای من بهتر بود که اغلب از جادۀ قزوین- رشت که بعدها اتوبان شد و یا گاهی هم چالوس به شمال بروم. اما در آن سال، به دعوت دستیار سابقم، از جادۀ هراز رفتم.

آن آخرین سالی بود که در شلوغی و تعطیلات به جایی می‌رفتم و از آن پس، روال معمول خودم را ادامه دادم که در روزهای آدینه و تعطیلات رسمی، یا در خانه بنشینم یا زمانی که در تهران بودم، راهی اصفهان شوم. القصه ! درمیان شلوغی، راهی شمال شدم، آن هم از جادۀ هراز که البته در آن زمان، بعضا مسیرها چهار بانده یا دو جاده بود و من، کمتر از دست «جوات‌ها» زحمت می‌دیدم. منظور من از جوات‌ها، همان تیپ‌های موقشنگی بودند و هستند که لایی کشیدن، بزرگترین هنر رانندگی آن‌هاست و معمولا در فهرستِ بلند و بالای تلفات جاده‌ای در ایران، صاحب آب و گِلند و موقعیت بحمدلله خوبی دارند.

هر چه به شمال می‌رسیدیم، بر زحمت راه افزوده می‌شد و ترافیک و راه بندان بیشتر می‌شد، اما جوات‌های عزیز، این چیزها به دخلشان نمی‌رفت و عادت داشتند لایی کشان از هر سوراخی با حداکثر سرعت رد شوند و رانندگان، از ترس جانشان، به آن‌ها راه می‌دادند و این طفلکی‌ها هم، این را به سیاهۀ بلند و بالای دستآوردهای رانندگی خود که ماشاالله کم هم نبود، می‌افزودند.

در همین احوال، یک «فروند» پراید سیاه رنگ، پیسکو پیسکو کنان از کنار من رد شد و تنها رنگ سفیدی که بر خود داشت، توجهم را جلب کرد. پشتش نوشته شده بود؛ «امان از دل زینب!» این نوشتجات بلافاصله پس از ایام محرم طبیعی بود، چون بعضا آن‌ها را پاک نمی‌کنند و معتقدند که شگون ندارد. خب به قول مرحوم مغفور «جان مینارد کینز» عرضه که زیادت از حد شود، تقاضا خود به خود فروکش می‌کند. بنده هم نظر به فزونی و تنوع جنس، توجه زیادی نکردم و خیالم هم راحت شد که در این مسیر که یک سویش شانه کش خاکی به سوی دره بود؛ مزاحمی از این «گونه» رد شد و زحمت از سر کم کرد.

کمی گذشت و دیدم پرایدی مشکی از پشت سپر به سپر من می آید و چراغ می‌زند. توجهی نکردم و باز هنر عظمای لایی کشیدن و پیسکو پیسکو؛ دیدم زکی! همین یاروه… صدام در آمد که مگه همینی نبود که رد شد؟ پس چرا باز سر از پشت سر ما در آورد. دستیارم جواب داد که این‌ها هی لاین عوض می‌کنند و به همین جهت عقب می‌افتند.

همین طور که داشت از کنار من رد می‌شد و هی گاز می‌داد و هی ترمز می‌کرد که شیوۀ معمول رانندگی این قماش است، نگاهی به داخل خودرواش انداختم؛ پسرکی بود کمی تا نیمه تپل، با ریش توپر هیاتی، چیزی شبیه همین رضا صادقی خودمان! موها را گریس زده بود و به عقب شانه کرده بود و پیراهن مشکی و مخلفات، به قرارِ «آره مشکی پوشم» و خانم کم سن و سالی هم کنارش نشسته بود که نظر به وجنات و سنگینی پوشش و نحوۀ نشستن، معلوم بود که نامزد اوست و سکوت مطلق و اخم و تخم او روشن بود که از چیزی ناراضیست، اما برای حفظ ظاهر مجبور است چیزی نگوید. حسی به من گفت که این دو طفلک، فردای پس از عقدکنان، راهی شمال، بهر عشق و حال شده‌اند و حالا طفلک مذکر، برای طفلک مؤنث، هنرنمایی می‌کند و شاید، نظر به تازگی رابطه، دخترک خجالت می‌کشد اعتراض کند.

دوباره رد شد که برود و من باز با دیدنِ «امان از دل زینب» نتوانستم غر نزنم: “لابد زینب ننه شه و واقعا با این روش رانندگی، باید گفت امان از دل زینب!” نه به دلم برات شده بود و نه پیشگو هستم، اما واقعا نمی‌دانستم عین یک قدیس با یک هالۀ نور درست و حسابی مموتی وار، دارم از ماجرایی خبر می دهم که چند دقیقۀ بعد اتفاق افتاد. امیدوار بودم که یارو رفت و خلاص شدیم، اما کمی دیگر گذشت باز «پیسکو پیسکو» این دفعه از طرف راست! چی؟ راست؟ این که شانۀ خاکی جاده است. واقعا حرصم را درآورد، دیگر شورش را درآورده بود. اما او که طبق روال معمول جوات‌ها روی فرمان ولو شده بود، با سرعت در شانه خاکی از من سبقت گرفت و من نگاه توام با نارضایتی خودم را انداختم و تصادفا دخترک را دیدم که درست و حسابی بُق کرده و آماده انفجار است.

ناگهان در مسیر شانۀ خاکی فرو رفتگی به اندازۀ نیم تا یک متر ظاهر شد و من خون در رگ‌هایم یخ زد. یارو از من فاصله گرفته بود و به سرعت به سوی این فرورفتگی که به سوی دره سرازیر بود، رفت و ماشین چرخید و دو چرخ در فرو رفتگی افتاد و دو چرخ بالا ماند. یعنی نیمی از صندوق عقب در دره بود و این بیچاره تازه فهمید چه بلایی سرش آمده است و شروع به گاز دادن کرد. اگر پیکان بود، بی ردخور، به درون دره سرنگون می‌شد. همۀ رانندگان خودروها می‌دانستند که اگر پایین بپرند و بخواهند کمک کنند، هر گونه امید بستن به این کمک، می‌تواند به قیمت جان سرنشینان خودرو تمام شود و تنها کاری که از من بر می‌آمد این بود که جای خالی مقابل خودم را که به جامانده از خودروی جلویی بود، پر نکنم تا طرف بتواند فضای کافی برای خروج داشته باشد.

شاید همین کار کوچک کمک بزرگی بود، چون پراید پس از کلی گاز دادن و خاک به درونِ دره پاشیدن، خود را بیرون کشید و در همان فضای جلویی خودروی من جا گرفت و بلافاصله صدای غریو شادی ما برخاست، اما مصادف شد با حرکت خشمگینانۀ دخترک که کیفِ سیاه ورنی و بزرگ خود را برداشت و چند بار محکم به سر راننده کوبید و بی‌چاره پسر، کتک‌ها را خورد و حتی نگاه نکرد. سرش را پایین انداخت و نشست و دخترک هم روی خود را به سوی پنجرۀ کناری برگرداند که خبر از بحرانی واقعی برای راننده می‌داد. راننده‌ای که من اسمش را گذاشته بودم؛ «امان از دلِ زینب!»

من که از درون می لرزیدم، می‌دانستم که حالت اضطراب این بدبخت، حالا چند برابر من است، اصلا سر به سرش نگذاشتم. اما پس از اضطرابی شدید که با سکوت سنگین ما همراه بود، ناگهان همه دهان بازکردند و «مرتیکه خر» گویان دربارۀ او صحبت می‌کردند. در فاصله نسبتا طولانی پس از آن حادثه، پسرک از جلوی خودروی من تکان نمی‌خورد و مثل بچۀ آدم با حفظ فرمان «ده و ده دقیقه» آموزشگاه رانندگی، در آن ترافیک منتهی به پل ورسک، در سکوت مطلق رانندگی می‌کرد. این حادثه با فاصلۀ کمی نرسیده به این پل روی داد و من قبلا به دستیارم گفته بودم که می خواهم پل را ببینم.

ناگهان دستیارم گفت: “آقای سهیلی! پل ورسک که می‌خواستید ببینید آن بالاست.” من هم هی سرک کشیدم تا ببینم، پایم از روی کلاچ سر خورد و خودروی من نسبتا محکم به پشت خودروی «امان از دل زینب» خورد. نگاهی انداختم و دیدم پراید تکان محکی خورد و خود پسر، همراه خودرو به جلو هل داده شد، عین کسی که پس گردنی محکمی می‌خورد. بی‌چاره، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار که حتی ضربه را هم حس نکرده باشد. انتظار داشتم که دق و دل ماجرا را سر من در بیاورد، اما یا اهمیتی نداد یا شاید خواست تشکری از من بکند.

نمی دانم! اما امیدوارم با این اتفاق، از میان جوات‌های حادثه ساز، یک جوات کم شده باشد.