حکایت کاسبان قبرها و باغی که گورستان شد
حیدر سهیلی اصفهانی
حکایت سیاست در میهن ما، بیشباهت به داستانی نیست که میخواهم برایتان بازگو کنم. این داستان را نوشتم تا بدانید، این میهن، باید آباد شود و تا آباد نشود، مشکلاتش حل نخواهد شد. وقتی با تمام وجود مرگ میخواهیم، جز مرگ نخواهیم یافت.
روزی روزگاری باغی بود. روستائیان در آن باغ می کاشتند و به فراخور حال، محصولی داشتند. یکی زیاد و یکی کم، اما راضی بودند به رضای خدا! چون محصول خود را به شهر می بردند و با پولی برمی گشتند که زندگی خود را با آن اداره می کردند. حالا به هر نحو… دیگه عادت کرده بودند.
روزی شخصی آمد با جنازهای و گفت: این جنازه، مال سید فقیریه! در این باغ دفنش کنید روزی شما را زیاد می کنه … روستائیان از بودن قبری در آن باغ چندششان شد و ته دلشان کمی ترسیدند، اما عناصری در آن توصیه بود که باعث شد، پس از مشورتی کوتاه ، بپذیرند: ” ایمان ” و پاداشی که در ازای آن عایدشان میشد. امیدوار بودند به این سبب، لطف خدا شامل حالشان شود و وضع بهتری پیدا کنند.
عدهای از آنها هم خیلی متعصب بودند و بسیار پر شور! وجود این گروه سبب شد قبر آن سید رونق پیدا کند و کم کم از اطراف، کسانی آمدند با جنازههای بیشتر و قبر اول هم تقدسی یافت که اکثریت روستائیان خجالت میکشیدند دربارۀ آن بددهنی کنند.
با افزایش قبرها، برای اقلیت پرشور کارهایی درست شد و همه خوشدلانه آن را به برکت این روند ربط دادند. لذا کسب و کاری راه افتاد؛ بعضی کفن میکردند، بعضی تلقین یاد گرفتند و بعضی دیگر با برگرداندن جوی آبی که قبلا آب به پای درختان میرساند وگذراندن آن از وسط اتاقکی در آن حوالی، مرده شورخانهای ساختند. کسانی هم یاد گرفتند نوحه بخوانند و برای خانوادههای متوفا مرثیه سرایی کنند.
به تدریج، تبلیغات هم لازم شد؛ افسانههایی دربارۀ کرامات و لزوم ادامۀ این وضع! کدام وضع؟ این که هر بار بخشی از زمین کشاورزی و باغبانی، به تدفین مردهها اختصاص بیابد. چون این وضع باید ادامه مییافت و طبیعتا کاهش آب و زمین کشاورزی، کشاورزان را هرقدر هم کودن بودند، ناراضی کرده بود. آب مرده شورخانۀ آمیخته به کافور و کندر و کف و مواد شوینده، به درد کشاورزی نمیخورد و فقط باید دور انداخته میشد و زمین حاصلخیز هم روز به روز کمتر میشد. اقلیت پرشور، به تدریج به اقلیتی سودجو تبدیل شد. هر چه میگذشت، پول بادآورده از محل صنعت مرده گردانی و آسانی راه پول درآوردن از این راه، آنها را فربهتر، بیعارتر و پر سروصداتر کرده بود. چون از آن شور اولیه خبری نبود و آنها باید با افزایش درجۀ صدا و تبلیغات خود، محل خالی شور گذشته را پر میکردند.
به ویژه آن که کم کم نوعی شور در جوانان طرف مقابل شکل میگرفت که برخلاف پدرانشان، شرم کمتری داشتند و میخواستند بدانند چرا باغی چنان پر محصول که همه با رنج و کار، زندگی بخور و نمیر و نسبتا آرامی داشتند، حالا باید به گورستانی تبدیل شود که برای عدهای معدود پول بادآوردهای با خود آورده، اما همان لقمۀ بخور و نمیر را از اکثریت روستائیان گرفته است.
پرسشهای آنها ساده بود؛ اگر دفن مرده در این باغ ثواب است، آیا غصب زمین مردم حرام نیست؟ آیا مگر این زمین مال آنهاست که چنان با خیال راحت در آن دخل و تصرف میکنند؟ مگر این حق آبه، مال پدرشان است که چنین آب را آلوده میکنند و از آن، شکم فربه میکنند؟
در یک کلام، اگر اینها مؤمنند، چرا از این محرمات مسلم، چنین لذت میبرند و آن را به مختلف الحیل توجیه میکنند؟ مگر از روز حسابی که به آن باور دارند نمیترسند؟ یا این که … باور ندارند؟
به تدریج جوانان و کم کم بزرگترهای بیشتری معتقد میشدند که عمال گورستان در اصل در حال انجام کاری اقتصادی هستند و هر چه میگذرد، دو نوع عمل اقتصادی، اکثریت و اقلیت را به جان هم انداخته و میاندازد. کار برای رونق و شکوفایی باغ، به هدفی درست در برابر کار غلطی مثل رونق و شکوفایی گورستان تبدیل شده، دو گروه اقلیت و اکثریت را در برابر هم قرار داده است.
گروه اقلیت فاقد شور و شوق قبلی، وحشت زده متوجه شدند که عمل اقتصادی آنها به تدریج در معرض خطر بزرگی قرار گرفته است. دو گزینه آیندۀ آنها را تهدید میکند؛ یا این که از این پس حق دفن مردۀ دیگری ندارند، پس تمامی شغلهای گورستانی کم کم رنگ میبازد و یا از آن بدتر! ممکن است روستائیان به خشم درآیند و همۀ گورها را بشکافند و مردهها را به بیابان بریزند یا در منطقۀ بایری دفن کنند و گورستان را دوباره برای کشت و کار آماده کنند.
گروه اقلیت، تنها راه حلی که به نظرشان رسید همین گناه نابخشودنی نبش قبر و بیرون انداختن مردهها بود. لذا محور تبلیغاتی اصلی آنها همین شد؛ عدهای به سبب دشمنی با دین، قصد دارند مردهها را از قبر بیرون ببرند و به بیابان بیندازند. یکی، دو نفری ازین جلوتر رفتند و گفتند: اینها میخواهند جسد مردهها را در بیابان بسوزانند و دیشب یکی از روستائیان را دیدهاند که سر قبر پیرمرد روشن ضمیر میرید… خصوصا برکلمۀ “ریدن” تاکید میکردند و به بازماندگان مردهها هم گوشزد میکردند که این اتفاق برای مردۀ خود آنها روی داده است. پرسیدن این که “خب این محل ریدن کجاست”، بی فایده بود. چون پاسخ میدادند ما اجازه ندادیم این بیعصمتی بماند و خودمان نصف شبی خوب خوب شستیم!
دفاع اکثریت، در میان تبلیغات گستردۀ اقلیت، سخت به گوش میرسید: ” برادران، ما فقط میخواهیم از این پس مردهای نباشد. مراسمی نباشد. آبی برای شستن مرده به هدر نرود و غسالخانه تعطیل شود. تا حالا هر مردهای دفن شده، ما احترام میگذاریم و حرمت میت را پاس میداریم.
عجبا روز به روز تبلیغات دربارۀ نبش قبر مردگان گسترش مییابد و حتی یکی از اقلیت به نظرش رسیده بود که هتک حرمت مرده و تجاوز جنسی به مردگان مونث را هم اضافه کند که البته هرچند با واکنش شدید اکثریت طرف عقب نشینی کرد، اما جماعت اقلیت در میان ساده لوحان، تبلیغات خود را پیش بردند و حالا بین خودشان تهمتی پذیرفته شده بود.
اکنون دیگر اقلیت متوجه شده بود که ادامۀ این تبلیغات به زیان خودشان تمام شده است. از اطراف، کمتر کسی جرات میکند مرده ای به این گورستان بیاورد. شایعۀ احتمال سوزاندن یا تجاوز جنسی به میت، بسیار آنها را ترسانده است. روستائیان، تا یک وجبی قبرها را با بیلهای خود شخم زدهاند و منتظر کشت و کارند. حتی دیده شده از میان همان اقلیت هم یکی- دو نفری ناامید شدهاند و سراغ انبار رفتهاند و در حال آماده کردن بیلها، برای کشت در زمین خود هستند و اگر این وضع ادامه یابد ممکن است آنها هم بدشان نیاید که قبری خراب شود تا زمین کشاورزی بیشتر شود.
اقلیت هنوز تهمت بی ایمانی به اکثریت میزند، اما مجبور است پاسخی به این درشتی بشنود که ای کاسبان قبرها، روزگار رندی شما پایان یافته است!