نامهای به عزیزان «انقلابی» سابق، «برانداز» فعلی..!
حیدر سهیلی اصفهانی
آیا دوران پهلوی را به خاطر دارید؟ فکر نمیکنم. بعضی از شما اصلا به دنیا نیامده بودید و بعضی دیگر، دنیایی بسیار زیبا از آن دوران تصور میکنند. چون اصولا عادت کردهاند، دنیای خودشان را بسیار تیره و تار تصور کنند و دنیای دیگری به مخیله بکشند که روزگاری بوده! حتما هم بوده!
آیا میدانید که این تصورات چقدر هزینه روی دست ما گذاشته است؟
در آن روزگار، این دوستان عزیز دلبندمان، به خیابانها میریختند و تیراندازی در ۱۹ دی را که در آن ۶ نفر کشته شدند، کشتاری دویست نفره «تصور» میکردند. در میدان ژاله هم بودند. بودند؟ وقتی «میگفتند» بودیم، لابد بودند! در آن جا هم نزدیک به دویست نفر کشته شدند و در سراسر کشور چیزی بین دویست و بیست تا دویست و سی نفر کشته شدند.
این دوستان دلبند عزیز همیشه انقلابی، تصور کردند: تعداد کشتهها بین دو هزار تا پنجهزار نفر بودند. سالهای مدید گذشت تا بلاخره، معلوم شد همان آمار شهربانی که در آن زمان، به استعلام از پزشکی قانونی اعلام شده بود، واقعیت داشت. اگر در دورانی که این دوستان همچنان هوادار جمهوری اسلامی بودند، به زبانتان، خدای ناکرده! خدای ناکرده! زبانم لال جاری میشد: «طبق بیانیۀ شهربانی، کشتهها حدود دویست نفر بود» چنان خشتکی از شما پرچم میشد که مثل پالان خر دجال، هر چه میدوختی، فردایش دوباره پاره بود.
حالا الحمدالله و المنه، خدایا صدهزار مرتبه شکرت، اینها مخالف جمهوری اسلامی شدهاند.
اوضاع چندان خوب نیست. البته نه همۀ اوضاع! همانند آن زمان عدهای «خر شدهاند» سرمایه ریختهاند و سرگرم سازندگی و پیشبرد کشورند. اما به دوستانمان، همین همیشه انقلابیان، زیاد خوش نمیگذرد. البته وضع همۀ آنها بد نیست. اما بنا به دلایلی، خوش نیستند.
باز هم شلوغی میشود. باز هم عدهای کشته میشوند. باز هم این دلبران همیشه انقلابی، در کار فزون کردن آمارند. یازده نفری جایی کشته شدهاند. دوستان عزیزمان، دوستتر دارند که آمار بالا بزند. مثلا برود روی دویست نفر… باز هم بالاتر… آقا برو روی سیصد… کی به کیه!
برخلاف آن زمان که ما بودیم و قرص ماهی و فعل تپاندن مرجعی در آن قرص ماه و جماعتی که با فعل «باور کردن» مشکل چندانی نداشتند، امروزه شبکۀ اجتماعی هست و دوستان همیشه انقلابی، حالا دیگر، میتوانند در این شبکهها بتازانند. ده را دویست کنند و دویست را پنج هزار کنند. بگذارید مردم از اوضاع ناامید شوند.
این دوستان، علاقۀ زیادی به ناامیدی دارند. فضای سورئالیستی جالبی دارد. بسیار روشنفکرانه است. چه اهمیتی دارد که هزینهای روی دست چه کسی میگذارد. تصور کنید: سی سال دیگر، چهل سال دیگر، دربارۀ آن کارخانهدار بینوا سخن خواهیم گفت که دار و ندارش مصادره شد. مردم چیز خل شده، ویرشان گرفت و کارخانۀ او را آتش زدند و ماشین لوکس خوشگلش را طعمۀ حریق کردند. شد که شد، حواله به تخم چپ آفتابگردان… بیچاره! چند سال بعد، در حالی دو- سه سکتۀ کامل و ناقص زده بود، با دستان لرزان و لب کج شدۀ آب چکان، ریق رحمت را نوشید و رفت. آخ بدبخت..!
همان طور که چهل سال پیش، فضای سورئالیستی بر جای مانده از آن خوراک فکری عجیب و غریب تودهای و مارکسیستی پخته شده روی آتش توفندۀ اسلامی، بسیاری از این صنعتگران بیخبر از سیاست را به خاک سیاه کشاند و مملکت رو به ترقی به لطف همین کارآفرینان بیچاره را به دهها سال پیش بازگرداند. اتفاقی برای تخم آفتابگردان افتاد؟ نه والله! چه اتفاقی..! به یاد سریالهای تلویزیونی بند تنبانی آغاز فعالیتهای هنری، «این ور دلم اوفینا، اون ور دلم، اوفینا… زیر شکمم..!»
دوستان عزیز همیشه انقلابی، این «اوفیناهای» گاه و بیگاه شما مبارک است. چرا این ملت، رشد تدریجی شما را در آن دور باطل ذهنیتان درک نمیکنند؟ چرا!؟
به چپ تخم آفتابگردان که شما هزینۀ هیچ انقلاب و جنگی را نمیپردازید، اما اگر غذا به شما نساخت، حتما باید انقلابی شکوهمند انجام شود. ای عزیزان همیشه مسلح به تهمت و دروغ و نیرنگ و خیالات واسعه از آرمانشهری که به آفتابگردانتان بستهاید؛ اما هیچ وقت، نه بوده است و نه به لطف جفتکهایی که پس از گذشت هر دورۀ سی- چهل ساله، به تاق طویله میکوبید، اصلا امکان شکل گیری آن وجود دارد… ای عزیزان! به لطف شما، امکان آباد کردن این کشور نیست.
چون آباد کردن، صبر و بردباری میخواهد که شما ندارید. پس از هر انقلاب شکوهمندی، وارد کار میشوید، با بیسوادی تمام اوضاع را سه دست «زرد» رنگ میکنید. آن هم از نوع متالیک فسفری تا بدرخشد و چشم بدخواهان را بتقراند! بعد هم که باندتان رفت و باند دیگری آمد، شما یاد «اوفینای قدیمی میافتید.» وای به حال آن کس که به یادتان بیاورد: سی- چهل سال پیش نیز، این شما بودید که به خود پیچیدید: «این ور دلم اوفینا، اون ور دلم اوفینا… زیر شکمم اوفینا!»
ترا به خدا به آن تخم آفتابگردانتان فشاری نیاید. بفرمایید انقلاب بعدی میل بفرمایید. هزینهاش هست. هم جوان به اندازۀ کافی داریم تا روی کف خیابانها و روی تپه ماهورهای مرزی بغلطند و هم کارآفرین «چیزخل» به اندازۀ کافی داریم که بیاید ثروتش را آتش بزند و بعد، با چشمان حیرت زدهاش دود شدنش و مصادره شدنش را ببیند.
ما هم که بیکاریم!
نشستهایم تا شما آتش بزنید و بعد متهم شویم که ما هوادار شاهیم. ما هوادار خمینی هستیم. ما هوادار خامنهای هستیم. بعد هم به گوشۀ خانهها بخزیم و زیر لب زمزمه کنیم: «خواب بود، هر چه که دیدیم. باد بود، هر چی شنفتیم!»