و اما… آزادی!
هر کسی چیزی را مقدس می داند.
کسانی ممکن است «دست بر سینه پیش امیری» بودن را روالی عاقلانه و حتی مقدس جلوه دهند.
کسانی را میشناسم که در خانه طرزتفکری دارند و وقتی بر سر کار میروند، حنجرۀ خود را در راهِ طرز تفکری کاملا متفاوت جر میدهند و از همان طرزتفکر پنهانی خود تبری میجویند. این، از دید آنها، زرنگی است و شاید نفاقی مقدس است، با نام پر طمطراق «تقیه»!
برای من تقدس، یعنی نانی را با دسترنج خود درآوردن و آزادی را با خون دل کسب کردن… هیچ چیز از آزادی مقدستر نیست.
اگر آزادی نباشد، انسان را سرتاپا نفاق میگیرد. به ذهنش میآموزد که منافقانه فکر کند. به قلبش میآموزد عشقی را با نفاق کامل بر خود تحمیل کند و دستانش..! به دستانش می آموزد که منافقانه بنویسند و کم را زیاد و زیاد را کم جلوه دهند.
وای اگر آزادی نباشد، انسان حتی از مرحلۀ پایینتر، به پایینتر سقوط خواهد کرد. اگر در راه معیشت خود، چون جانوران دم تکان میدهد، در راه حفظ نان خود، از جانوران هم پایینتر خواهد رفت و به دلخواه خود، زندانی از میلههای زرین برای خود میسازد و چون چشم باز می کند، به موجودی مسخ تبدیل میشود. موجودی آرام بدون آرزو، بدون شور و شورش… خاکستری سرد که بر تن مردهاش، حتی خاطرهای از آتش نیست.
یادش به خیر آن شعر ایرلندی که در دوران کودکی، در آغاز سریالی، هر هفته پخش میشد. سریال در برابر باد:
و آزادی، این درفش پاره پاره از جور ستمگران،
همچنان در اهتزاز است…
همچون تندر و برق…
در برابر باد!
حیدر سهیلی اصفهانی | چهار سال پیش