خودتحریمی یا تحریم دیگران
کدام یک بلای جان ایران و ایرانی است؟
حیدر سهیلی اصفهانی
اگر به بازار بروید تا کفش بخرید، آیا کفش چینی میخرید یا مواظبید تا مبادا کفش تبریزی شما، در اصل کفشی چینی با مارک تبریز باشد؟ هنگامی که فرش میخرید، اگر بفهمید این قالی دستباف در اصل، جنسی خارجی، مثلا آمریکایی است که به نام ایرانی به شما قالب کردهاند؟
به من بگویید: برنجِ ایتالیایی باب میلتان هست؟ یا مثلا برنج آلمانی اصل؟
هنگامی که در بازار قدیمی اصفهان، این بازار بزرگِ هزار توی حرکت میکنم، نام تیمچهها و سراها، مرا حیرت زده میکند: سرای پارچهبافها، رنگرزها، قنداقسازها و بازار تفنگسازها… پشت همین بازار، کارخانهای برای توپریزی بود. توپخانۀ قدیم ایران را در این جا میریختند. چیزی که تاریخ ، با کنایه و طعنه به ما میزند، این است: «افغانهای سیهپوش قندهاری، با زنبورکهایی به سپاه ایران یورش بردند که در اصفهان ساخته شده بود.»
اکنون، در بازار تفنگسازها، دیگ و قابلمه و وسایل آشپزی ترکیهای و چینی فروخته میشود. دروغ نگویم کالای ایرانی هم دارند.
در سرای رنگرزها، اثری از رنگرزی نیست. رنگرزان حرفهای و شهرۀ تاریخ را فقط در تخت فولاد، قبرستان قدیمی شهر میتوانید بیابید. در عوض، توفانی از کالاهای چینی برپاست. درمیانشان، عروسکهای دستسازِ کودکان چشمبادامی، لبخندی پر معنی بر لب دارند. از آن لبخند کریه مو به تنم راست میشود. چون حس میکنم که آن عروسک به من میگوید: «حالا دیگر دشمنتان وقتی میخواهد به شما یورش ببرد، قبلا بازرگانانش را راهی سرای تفنگسازان و توپسازانتان نمیکند، تا تفنگ و زنبورک بخرد. کافی است مواد اولیۀ پوشک نوزادانتان را دریغ کنند تا در برابرش به زانو بیفتید و ناله کنید: «مهلا مهلا..!»
مدتی است که تحریم شدهایم. پول نداریم از آن عروسکهای چینی بخریم. گویا عروسکی که با آن دستان پرتوان خود، دروازههای سنگین کارگاهها و کارخانههای اسباببازی فروشی ما را سه قفله کرده بود، حالا در برابر خود دروازهای سه قفله میبیند که گشودنش، دستان بسیار پرتوانتری را میطلبد. اسباببازیسازی که روزگاری دار و ندار خود را فروخته بود تا کارگاهی بزند و مایۀ روزی خانوادهاش کند، با ترس و لرز دست به پر شال خود برده است تا دوباره آن در زنگ زده را بگشاید و غبار از روی دستگاهها بزداید. هرچند از فردای ناپیدا، دل در سینهاش میکوبد تا باز مبادا..!
من به تحریم میگویم سلام!
هنگامی که در آن دوران شوم هشت ساله، عاقلان، از هر صنفی خانهنشین شدند، دشمن زیرک بود و مکار… گذاشت تا به آتش خود بسوزیم و بپزیم. گاهی گوسفند چاق و چاله را باید در دیگی گذاشت و تنها ادویهای خوشبو به آن زد و گذاشت تا روی آتشی ملایم در آن پیۀ فریبندۀ جنبان، آرام آرام بپزد. در حالی که در آن پیۀ جوشان و بوی خوش ادویه، خواب و رویاهای توخالی خود را در مستیهای خود میجستیم و میپختیم، دشمن کار خود را میکرد… آه که چقدر از نیشخند پرمعنی و پوزخند ابلهانه، به یکسان متنفرم!
حالا بختی از آسمان بر سرمان ریخته است. آه آسمان سلام، باز با رگبارهای بهاریات آمدی؟ بر سیلابهایت بوسه میزنم! بیا و ببر این خانۀ فرتوت بیبنیان را که ویرانیات را میستایم. سلام آذرخش! بهبه خوش آمدی ای رعد و برق هراسافکن… اکنون دوران ویران کردن این بازار مکارۀ کولیهای خنزل پنزل فروش هزار رنگ است! رودخانهای که جاری میشود و بستر خشکی را سیراب میکند، این بازار را هم که سزای خطاها و گناهانِ نابخشودنی ماست، میشوید و میبرد!
اکنون وقت کار است. باید به هر قیمتی که هست، اشتغال را بار دیگر زنده کرد. کارگاههای تولیدی پوشاک و کفش، کارخانههای زیاندهندۀ نساجی و تولیدکنندۀ وسایل منزل و غیره و غیره، باید حمایت شوند. هنوز اتفاقی نیافتاده، بازارهای مرزی ما را خریداران دست به نقد در برگرفتهاند و تولیدکنندگان، از این که نمیتوانند نیازهای آنان را برآورده کنند، مینالند. اگر این روند گسترش یابد، مطمئن باشید، روزی به روحِ پرفتوحِ آن ابلهی که روزگاری، رئیسجمهوری آمریکا شد و با آن سیل سهمگینی که فرستاد تا خان و مانمان را بر سرمان هوار کند، آب به آسیابمان ریخت و آن پسرک کینهتوز صهیونیست که خواست شاموئیل قوم خود شود، اما سرانجام، دون کیشوتِ آسیابمان شد، درودها و آفرینها خواهید فرستاد و شاید این یکی، آن قدر عمر بیابد که خانوادهاش برای نگهداشتن پسآب و پیشآبش، پوشکی ایرانی را تا نافش بالا بکشند!